به نام خدا
هنوز گاهی کنار تختت درست کنار میز چوبی که همیشه روی آن عینک و خرماهایت را میگذاشتی می نشینم ....
و با خودم بارها آن لحظه ها را تکرار میکنم صدایت در گوشم طنین می اندازد ....ّ
درست مانند یک بازیگر که قبل از اجرا با خودش سناریو رو می خواند ...!
غرق در خاطرات میشوم حتی شاید باورت نشود که من در چله زمستان باد کولر و بوی هندوانهی آن روز هارا هم میشنوم ...
تو آرام روی تخت نشسته ای و زیر لب کتاب می خوانی ....
من هم به تو نگاه میکنم ...
ساعت 2 بعد از ظهر است صدای بچه ها که در حیاط بازی میکنند کل خونه را پر کرده ! .... میروم برایت چای بریزم ....کمی بهار نارنج خوش طعمش میکند ! ...
چای را در لیوان شیشه ای کمر باریک قاجاری می ریزم ...
میخواهم از نقلهای هل دار کنار نعلبکی بگذارم یادم می افتد قندت بالاست ....
کمی کشمش در ظرف بلور می ریزم ... در سینی میگذارم ..
از آشپزخانه که خارج میشوم ...
من ایستاده ام در جاده زمان و به عقب نگاه میکنم یه لحظه انگار یکی شانه ام را میگیرد تکان میدهد .. سرمای بهمن در بدنم رسوخ میکند ....صدای بچه ها قطع شده است ...
کتاب بسته شده کنج طاقچه است ...
چای را روی میز می گذارم ....
و به لبخند مهربانت نگاه میکنم !
لبخندت حتی از پشت شیشه قاب عکس با آن نوار مشکی آرامم می کند !